loading...

♡~پادگان کفشدوزکی~♡

بازدید : 869
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 9:37

خب خب

از کجا شروع کنم

آها

اول راجب سرگرد اگراست اصل یا سرگرد اصل آگراست چون خیلیا گفتن ادامشو بزار رو میزارم

اما

قراره آخرش تغیر بدم ولی آدرینتی و ممکنه دیر به دیر بدم اما طولانی

دوم

راجب حرصم در نیار دیونه

الان تو پست بعد بیوگرافیش میزارم و دوستان دیگه خبری از آریل تو داستانا نیست و

اونایی که گفتن کپیه بله و آخر داستان اسم اصلیش میگم

سوم اینکه میخوام یه داستان کوتاه سه قسمته بدم که خودم مینویسمش

خب همین دیگه

فردا هم هر سه تا رو میدم

فعلا

مصاحبه خبرگزاری ایلنا با مجید کریمی درباره پیامدهای اقتصادی و سیاسی جنگ قره باغ
بازدید : 468
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 9:37

من نمی‌تونم وارده چت روم بشم

چراااا؟؟؟؟

وقتی وارد میشم می‌خوام اسممو وارد کنم اونجایی که بخوام اسم وارد کنم رو نمیاره

بگید چه کنم پلیز

این پست مهمه لطفا بخونید😬
بازدید : 610
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 0:39

به دانشگاه که رسیدیم ماشینو بردم داخل پارکینگ و از ماشین پیاده شدم و درو محکم بستم که احساس کردم چند تا تیکه از چراغ‌های خورد شده ماشین افتاد-ـــــــــــــــــــ-
پوفففففف باید ببرمش تعمیرگاه یعنی امی‌ببره=-=
یهو امی‌پیدا شد و یه پس گردنی محکم بهم زد
_اخ چ مرگته چرا میزنه؟
_چون چ چسبیده به را
بعد کمی‌مکث گفت:
_دختره خیر سر چه غلطی کردی؟؟؟؟؟؟اگه کور بشه چی؟؟؟؟؟من بلد بودم از خودم دفاع کنم...
_اره دیدم چطور ابغوره گرفتی
_به هر حال تا منو زد تو اومدی بلد بودم اونجوری چشاشو فشار بدم ولم کنه
با کنایه گفتم:
_اصلا هر غلطی دلت میخواد بکن جنبه نداری کمکت کردم
بعدشم از کنارش گذشتم اونم هیچی نگفت و دنبالم اومد....
بعد دیدن برنامه و کلاسهایی که داشتیم اون زودتر از من وارد کلاس شد و من به بهونه دست به اب رفتم دستشویی....یکم تو اینه خودمو نگاه کردم رژ لبم یکم کمرنگ شده بود برا همین تازش کردم لباسام رو مرتب کردم و از دستشویی بیرون رفتم.....
وارد کلاس که شدم استاد نیومده بود با خیال راحت وارد کلاس شدم....به سمت میزی که امی‌پشتش نشسته بود میفرستم که متوجه استرس امی‌شدم....
خواستن بگم چیشده که یهو.....
*امیلی*
ماری به بهونه دستشویی نیومد و گف تو برو. وارد کلاس که شدم به سمت یه میز رفتم و پشتش نشستم یهو همون پسری که با پشت دست منو زد وارد کلاس شد دروغ چرا متعجب شدم اخه چرا اون اومده؟-؟
با حرفی که زد شاخ در اوردم
_سلام بنده اِدرین اِگرست استاد شما هستم خوشبختم
وااااای خدا.....اگه اِگرست بفهمه که ماری یا یکی از دانشجو‌هاش نزدیک بود کورش کنه چه عکسالعملی داره؟چه بلایی سرش میاره؟؟
یکم از کلاس گذشته بود که اِگرست خر به بهانه انداختن یه برگه باطله به سمت سطل اشغال گوشه کلاس که کنار در بود رفت(اخخخخ چقد یاد دبستان افتادم-____-)همون لحظه ماری وارد شد و همونطوری که دنبال اِگرست میگشت به سمتم اومد.بهش نگاه پر استرسی انداختم که یهو آگرست گفت......
*مارینت*
یهو یکی گفت:
_خانم کاری داشتید؟
به سمت صدا برگشتم.....
با چیزی که دیدم الان بود دم در بیارم.این این چه غلطی میکنه؟اه اه نچسب‌‌‌ای کاش کورش میکردم!
گفتم:
تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
_بهتره بپرسم تو و*به امی‌اشاره میکنه* اینجا چیکار میکنید؟
_اقا اینجا کلاس منه
_منم استاد این کلاسم
_تووووو؟؟؟؟؟اخه چراااااا؟؟؟؟؟؟
_استادم دیگه چرا نداره -_______-
_خداییش؟؟؟؟از بین این همه ادم؟؟؟؟-_______-
_لابد دیگه
به سمتش رفتم و خواستم ایندفعه دیگه واقعا کورش کنم که یهو یه خری زیر پایی گرف برام و با کل وجودم افتادم روش(رو همون استاد ناخوانده)
روی سینش افتاده بودم و اون یه کمی‌خم شده بود به عقب و من سرم رو سینش بود(لامذهب به زور قدم تا سینش میرسید)
سرمو بلند کردم و باش چش تو چش شدم(آم اون فیس تو فیس نبود/خب فیسامون رو برو هم نیست*--*/خدایا=-=) یهو چشای زمردیش رو دیدم.به فارسی اروم گفتم:
_اوففففف چشارو#-#
نمیدونم توهم زدم یا نه اما این استاد خندیییییدددددد.....اخه چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟یه لحضه فک کردم نکنه ایرانی باشه=-=
منو از بغلش بیرون کشید و اینگلیسی مث همیشه گفت:
_خب خانم دلقک برو از کلاسم بیرون
گفتم:
_چی؟اخه چرا؟
_من دانشجویی که ازون اول کار بیخیال و چشم چرون هست نمیخوام
یهو اتیش گرفتم.کیفمو تو سرش کوبیدم و گفتم
_روانی
و از کلاس زدم بیرون.
کمی‌بغضم گرفته بود....اما نه من نباید کم میاوردم....این تازه اول ماجرا بود
به سمت دستشویی رفتم
کیفمو اویزون کردم و سمت(همونجایی که دستاشونو میشورن دیگه اسمشو نمیدونم) رفتم و شیر ابرو باز کردم
چند تا مشت اب به صورتم کوبیدم و گفتم:
_اروم باش مارینت اروم باش
صورتمو شستم و بدون اینکه دگه رژ بزنم با دستمال صورتمو خشک کردم و بیرون رفتم.
با خودم گفتم برم رو نیمکت بشینم تا کلاس‌ها تموم شه..
همینجوری نشسته بودم که یه دختر رو دیدم که مث من بیرون منتظر بود.
سمتش رفتم و گفتم:
_سلام دختر جون
_سلام
_از کلاس بیرونت کردن؟
_اره از کجا فهمیدی؟
_اخه منم بیرون کردن
خندید و گفت:
_باید حساب استادمو برسم خیلی رو مخه
گفتم:
_من که یه استاد خوشتیپ دارم فقط حیف خیلی گند اخلاقه
اروم خندید:
_اسمت چیه؟
_مارینت
_منم ارتمیس ام خوشبختم-+-

بی تی اس و قضیه ی ایران
بازدید : 700
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 13:37

از زبون اریانا :
یک نفر در خونه رو زد رفتم سمت در که بازش کنن دیدم که فیلیکس پشت در بود هیجان زده شدم ولی به قیافه انگار یک چیز معمولی دیده بودم ، چون بعد از چند سال هم ندیده بودیم و من و اون هیچ مشکلی با هم نداشتیم به خاطر خانواده و شرایط همین خانوادگیمون منو به یک کشور دیگه فرستادند ولی اونا نمیدونن که من پاریس بودم فیلیکس هم بود و ما هم رو گاهی اوقات داخل مدرسه ، می‌دیدیم ، چون نمیدونم برادرم از کجا میفهمید من اون رو دیدم و به این خطر ارتباط ما خیلی کم بود .
~ سلام اریانا ، حالت بهتر شد ؟
× سلام خوبم ، ممنون . بیا داخل
~ ممنون .
فیلیکس اومد داخل و دیدم دو تا پاکت بزرگ رو سمت من اورد و گفت :
~ چند تا چیز کوچولو برات گرفتم اگر دوست داری ببین ، خوشت میاد یا نه ؟
× ممنون خیلی زحمت کشیدی
× واییییی فیلیکس اینا خیلی قشنگ هستن ، هنوز هم لباس‌های موردعلاقه من رو میدونی ، واقعا ممنون .
~ خواهش می‌کنم عزیزم ، اینکه کاری نبود . راستی ادرین گفته بود دوست پسر داری ، من اریانایی که میشناختم با هر پسری نمی‌تونه کنار بیاد ؟ خیلی دوست دارم اقای خوش شانس رو ببینم .
× نه بابا ، اون فقط یک اشنا و دوست معمولی من هست ، تو که میدونی جون ادرین از تو خوشش نمیاد الکی گفت دوست پسر .
~ اوووو ، راستی حالا ایشون خونه نیستن ؟
× تا خواستم جواب بدم سرم یکم سیاهی رفت ولی مشکلی نبود ، چون دارو‌هام رو نخورده بودم . فیلیکس نگران نگام میکرد و بعد گفت :
~ اریانا خوبی ؟
× نه خوبم ، دارو‌هام رو نخوردم برای همین این شکلی هستم .
~ خوب برو بخور دیگه ، هنوز لجبازی و یک دنده‌‌‌ای اخه این چه کاری هست دختر ؟
× نه ، یعنی لجباز و یک دنده هستم ولی دارو‌ها رو ندارم .
~ باشه ، تو اسمشون رو بگو ، من الان بگم رانندم بخره .
× ممنون ، اما اسم دارو‌ها دست الکس هست ، وایسا بهش زنگ بزنم .
فیلیکس یک جوری نگاه میکرد انگار که حسودی میکرد ، الکس جواب نداد دوباره هم زدم جواب نداد و دیدم یکی در خونه رو باز کرد ، وایییی الان این دو تا هم رو ببینن جنگ جهانی میشه ، اوففففف
رفتم سمت در که دیدم الکس بود ، وایییییی بدبخت شدم .
سریع و اروم پیش فیلیکس رفتم و گفتم :
× فیلیکس الکس اومد پاشو برو تروخدا ازت خواهش می‌کنم .
~ مگه چیه ، من اومدم به دوستم سر بزنم . اشکالی داره
× میدونی که دعوا میشه ، تورو خدا ، لطفا .
یهو دیدم الکس اومد ، با دیدن فیلیکس عصبانی بود ، اونا هم رو میشناسن ، فیلیکس خیلی ریلکس نشسته بود و با یک نگاه رو مخ به الکس نگاه کرد .
= تو اینجا باز چیکار داری‌ها ؟
~ هیچی اومدم ، ببینم حالم دوستم چطور هست ؟ کار بدی که نیست ؟
فیلیکس خوب می‌تونست یه مدلی صحبت کنه که روی مخ ادم‌ها بره .
= از این به بعد اشکالی داره ، فهمیدی ؟ حالا گمشو بیرون .
~ چرا انقدر روی اریانا حساسی ، چون نسبتی که باهم ندارید که و از طرفی هم من برای تو نیومدم که بیرونم کنی .
= به دلایلی که به تو ربطی نداره ، فهمیدی
~ یک خنده روی مخ زد و گفت :عزیزم تو رو خدا شبیه ادمی‌صحبت نکن که اریانا دوست دخترت هست . و بلند خندید .
= هستش عزیزم . برای همین ارتباطت رو کمتر صمیمی‌کن ، فهمیدی ؟
~ اخ توچقدر شوخ هستی خدای من . و خندید .
الکس به من نگاه کرد و من فقط داشتم به فیلیکس فکر میکردم که جلو الکس .
~ خوب ، من برم چون کار دارم ولی بهتون باز سر میزنم یکم شاد بشیم .
= زود تر برو ، نبینمت
اومد سمت من وا این واقعا یک تختش کم بود .
~ عزیزم کاری داشتی فقط پیام بده ، باشه عزیزم ؟
× ممنون .
بعدش بهم نزدیک تر شد و برای ۵ ثانیه لبم رو بوسید ، و من فقط با تعجب نگاه کردمش و یهو خیلی شیک و مجلسی الکس دستش رو روی شونه‌ی فیلیکس گذاشت و بعد با تمام عصبانتیش مشت زد توی دهن فیلیکس که لبش پاره شد و بعد یقه لباسش رو گرفت و گفت
= تو چه غلطی کردی‌ها
فیلیکس چون استاد روی مخ ادم‌های رفتن بود گفت :
~ مگه بوسیدن دوست دخترم کار بدی هست ؟ بالاخره دوست دخترم هست .
= دهنت رو ببند اشغال ، دوباره زد تو دهنش
× تورو خدا نکن ، ایییی جفت شما یک تخته تون کمه بخدا
~ جبران میکنم اقا . به من چشمک زد و تاالکس بره سمتش به زور نگه داشتمش و رفت .
الکس با تمام عصبانت و حسود بودن رو به من کرد و گفت :
= این بی شعور اینجا چه غلطی میکرد ؟‌ها ؟
× فقط اومد حال من رو بپرسه ، چون فهمیده بود بیمارستان بودم .
= غلط کرده پسره خر ، یکبار دیگه نزدیکت بشه ، من می‌دونم با اون پسره احمق .
× اخه به تو چه من واقعا درکت نمی‌کنم ؟
= به همون دلایلی که به تو مربوط نیست .
× من هر کاری که بخوام میکنم ، فهمیدی ؟
= هر کاری در حد خودت فهمیدی شما
× منظورت چیه
که یهو مرینت اومد و اخمالو بود و گفت :
€ اون اینجا چیکار می‌کرد ؟
= بهتره از اریانا خانم سوال کنید . و با قیافه که انگار میخواست من رو بکشه و به زور جلوی خودش رو داشت به من نگاه کرد .
€ خانم منتظر جوابم ؟
×‌‌‌ای خدا ، مگه بده من مریض بودم ، اومد یکی حالم رو بپرسه ، همین .
= اها مرینت یادت باشه از این به بعد پیش مریضی رفتی ، میخوای حالش رو بپرسی . براش کادو ببری ، بوسش کنی و .... مشکلی نداره .
€ چی بوسیدت ؟ اریانا واقعا ؟
× ایی خدااااااااا من اون رو نبوسیدم که ، اصلا چرا انقدر روی فیلیکس حساسیت دارید ؟
= چون تو هنوز اون رو نشناختی اون از بعضی اخلاق‌هاش نرمال نیست چرا نمیفهمی‌تو ؟ اوففففففف
€ حق کاملا با الکس هست . فیلیکس همیشه کنار تو خندیده تا بهت نزدیک بشه ، تو اصلا میدونی اگر عصبانی بشه چه شکلی هست ؟‌ها ؟
= بله ، خانم هنوز اون طرف واقعی فیلیکس رو ندیده ، به ما چه اصلا هر کاری دوست داری بکن ، چون ما نمی خوایم بهت اسیبی برسه میگیم پورفسور .
× ممنون از لطف شما . مرینت بیا بریم بالا کار مهم باهات دارم .
€ اوهههههههه ، تو دردسرات تموم نمی‌شه .
= هیییییی خانم وایسا
× باز چیه ؟
= دارو‌ها
× باشه ، اوفففففففف
دارو‌ها رو خوردم و رفتیم بالا.
€ بله اریانا ، نکنه باز خرابکاری کردی ؟
× نه بابا ، یه خواهشی ازت دارم .
€ چیه اریانا ؟
× میشه اممممممم
€ بگو دیگه
× میشه ادرین رو ببخشی ، لطفا .
€ چرا ؟
× اممممممم ، چون به خاطر من همه‌ی اتفاق‌ها پیش اومد و دلم نمی‌خواد تا امروز که برام اهمیت نداشت ، امممممم ، به خاطر من این اتفاق‌ها بیوفته . ببین مرینت من برام اون ادم اهمیتی نداره ، من برای اینکه عذاب وجدان نداشته باشم این کار رو میکنم .
€ اون اخه ، رفتار درست رو بلد نیست یادت نیست رفتارش رو من که یادم نمی‌ره.
× نه ، الان تغییر کرده گ واقعا شاید با من خوب نباشه و حق هم داره . از همه پرسیدم که ادرین تغییر کرده ، راستش رو میگم . ( اره جان عمم با سیلی زدن ، چقدر تغییر کرده )
€ نمی‌دونم .
× توروخدا من از تو تا حالا چیزی نخواستم ، روی من رو زمین ننداز
€ باشه اما ، این دفعه فقط به خاطر تو .
× باشه ، ممنون عزیزم . حالا بیا فیلم ببینیم .
€ باشه
از زبون ادرین :
داشتم پرونده‌ها رو میدیم که دیدم الکس اومد تو و روی صندلی نشست .
= خسته نباشی واقعا ، نمی‌دونم چی بهت بگم .
# باز چی شده ؟
= به قول مرسنت تو خودت راه رو باز کردی .
# اوففففففف ، اون موضوع رو باز نکن حوصله ندارم و برام ۱ ٪ هم مهم نیست .
= ادرین ، میشه یه خواهشی بکنم ، میتونی به منم یاد بدی چجوری ادم‌های مهم زندگیم از چشم من بیوفتن ، چون تو واقعا یک توانایی داری ، افرین ؟
# به جای این حرفا اگر کار داری بگو اگر نداری به سلامت .
= کاری ندارم ، فقط بدون اگر روزی برای همون که برات مهم نیست ، یعنی بهتره بگم خواهرت اتفاقی بیوفته ، ۱۰۰ ٪ از عذاب وجدان میمیری ادرین .
الکس رفت ، مگه امروز چیشده که این اینجوری میگفت ، داشتم به یکی زنگ میزدم امارش رو بگیرم ، دیدم که مرینت اومد داخل . خوشحال بودم اما نشون نمی‌دادم .
€ سلام ادرین
# سلام ، بفرما بشین .
€ مرسی
# چیزی می‌خوری ؟
€ نه مرسی .
# خوب باشه ، کاری پیش اومده که اینجا اومدی ؟
€ اره ، من یک تصمیمی‌گرفتم .
# چه تصمیمی‌؟
€ که ببخشمت .
از خوشحالی روی اسمون‌ها بودم .
# اینکه عالیه ، ممنون . اما فقط چی نظرت رو عوض کرد ؟
€ برو از خواهرت تشکر کن و گفت که بهت بگم اخرین کاری که به عنوان یک خواهر برات انجام داد این بود . تو باید بفهمی‌که اون بدون تو دختر با احتیاطی نیست و کنترل نداره . شاید از تو کامل حرف نشنوه ، ولی می‌تونی ۵۰ ٪ رو کنترل کنی ، داره راه اشتباه رو میره

از هفت سال پیش،
برچسب ها
بازدید : 741
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 13:37

وارد سالن شدیم حالا بین این همه جمعیت چطور پیداش کنم؟

کمی‌دور و ورم رو نگاه کردم که صدای سوتی از انتهای سالن به گوشم رسید. نیشم خود به خود شل شد، خود نامردش بود دیونه جا و مکان نمی‌شناسه همیشه موقع ابراز وجود سوت می‌زنه.

به طرفی که صدای سوتش اومد نگاه کردم با لبایی که به زور گرفته بودش نخنده داشت نگام می‌کرد.

مردم داشتن به همدیگه نگاه می‌کردن که شخص سوت سوتی رو پیدا کنن جولی و جولیکاهم ریز ریز می‌خندیدن.

هر دو دستام رو تو دهنم کردم و با تمام توانم سوت بلندی کشیدم. ولی مثل عمو زرنگ نبودم که دستام رو زود بکشم بیرون، این شد که همه با چشای خدا شفات بده امواتتم بیامرزه و بعضی‌ها هم با خنده بهم نگاه کردن. دستایی که تا ته تو حلقم بود رو در آورم، و با یه لبخند دندن نما سر تهش رو هم آوردم.

بری حرصی کنار گوشم گفت ـ آبرومون رو بردی دختر.

بی خیال بری جیغی کشیدم و به طرف سیا دویدم و با یه پرش خودم رو از گردنش آویزون کردم.

که صدای جیغ و دست زدن همه بلند شدـسیا در حالی که از خنده سرخ شده بود منو گذاشت زمین و درست مثل آدم بغلم کرد.

یه کم که چلوندم ولم کرد و آروم کنار گوشم گفت: پسره همون شوهر الدنگته.

لبخندی زدم و به بری که تازه به ما رسیده بود اشاره کردم و گفتم: نه خواهر زاده‌ی خل دنگشه.

هر دو با چشم گرد نگام کردن که هل شده اشاره به بری کردم و گفتم ــ سیا ایشون بری خان هستن خواهر زاده‌ی همون الدنگی که گفتی.

و دستم رو به طرف سیا گرفتم و گفتم ـ ایشون هم سیامک جان عموی گلم.

با لبخند به هم دست دادن، وای تازه یادم اومد که دو تا خل و چل هم باهاش اومدن به طرف دخترا رفتم و اول جولی رو که چپ چپ نگام می‌کرد بغل کردم ، همون طور که فشارش میدادم گفتم: بیشعور بی اجازه‌ی من مخ عموم رو می‌زنی به منم نمی‌گی،‌ها؟

منو از خودش جدا کرد و نفس عمیقی کشید ـ خفم کردی دختر، دلم خواست به تو چه!

فکم افتاد زمین تا دیروز جلو عمو هی سرخ و سفید میشدا ببین چه پر رو شده!

پشت چشمی‌براش نازک کردم و به طرف جولیکا رفتم و با لبخند بغلش کردم جولیکا آروم تو گوشم گفت: تعجب نکن چون زیادی پر رو شدن مامان منو فرستاده، حواست باشه باید اتاقشون جدا باشه.

از هم جدا شدمو با لبخند شیطانی به هم دیگه نگاه کردیم، جولی خودش رو جلو کشید و آروم گفت: چی تو مخ فرسودتون میگذره،‌ها؟

یهو به طرفش برگشتم و با ذوق گفتم: وای جولی از این به بعد بهت میگم زن عمو.

عمو خنده بلندی کرد و با محبت بهم نگاه کرد، ولی جولی جیغی کشید و گفت: غلط کردی مگه من چند سالمه که زن عموی تو بشم چغندر.

با تعجب نگاش کردم ــ یعنی عمو رو نمی‌خوای؟ پس بهتره با نانسی آشناش کنم.

صدای خنده‌ی بری بلند شد، جولی آتیشی شد و گفت: تو شکر با نوشابه اضافه می‌خوری همچین کاری کنی معلومه می‌خوامش.

خواستم بیشتر سر به سرش بزارم که عمو دستم رو کشید و کنار خودش نگهم داشت و دستش رو دور شونم حلقه کرد و گفت: عشق من رو اذیت نکن.

نیشگونی از پهلوش گرفتم و با حرص گفتم: عشقت کیهههههههه؟

ـ آی آی ول کن تویی تو.

جولی عصبی گفت: کـــــــــــــــــــی؟

ـ سیا با درموندگی گفت ـ تو عزیزم تو.

جولی زبونی برام در اورد و گفت: من عشقشم تو چیزی نیستی!

عصبی داد زدم ـ چییییییی گفتی؟

خواستم برم گیسای خوشگلش رو بکشم که سیا کمرم رو گرفت و گفت ـ غلط کرد ولش کن!

ابرویی برای جولی بالا انداختم که داد زد

ـ سیامک کی غلط کرررررررد؟

سیا عصبی هلم داد تو بغل جولی و دست دور گردن بری انداخت و به طرف در حرکت کرد،

تو همون حین گفت: همدیگه رو بزنین تا دلتون خنک شه منو کشتین که!

نگاهی به جولی که مثل خر شرک نگام می‌کرد کردم و نیشام رو باز کردم.

ـ وای جدلی چقد دلم برات تنگ شده بود عشقم.

نیشای جولی هم کش او مد و دستش رو دور گردنم انداخت.

ـ قربونت بشم عزیزم منم دلم تنگ شده بود.

به طرف در خروجی حرکت کردیم و به دهن باز مونده‌ی جولیکا ریز خندیدیم.

ـ جولی از بچه‌ها چه خبر؟

جولی با ذوق شروع به تعریف کردـ وای نوژا باورت نمیشه فریده با همون پسر لاغره چی بود اسمش اها لوکا همون که هر روز اه ناله می‌کرد و می‌گفت چندشه با همون نامزد کرد.

به ماشین رسیدم با حالت بی خیالی گفتم: مبارکشون باشه

سیا جلو نشست ما سه تا هم عقب، جولی آرنجی تو پهلوم فرو کرد و گفت: من این همه با ذوق تعریف می! کنم چرا ضد حال می‌زنی؟

دستم رو دور گردنش انداختم ـ عزیزم ضد حال نبود فقط از همون اول می‌دونستم مال همن چون نقاط مشترک زیادی داشتن.

عمو سرش رو برگردوند طرف ما ـ فقط می‌خواستین منو اذیت کنین؟!....

جولی با عشق نگاش کرد و با حالت لوس و کمی‌ناز کردن گفت: سیامک جونم خودت رو ناراحت نکن ما اگه یه روز دعوا نکنیم برامون بدشگون میشه.

از لحن لوس حرف زدنش لرزی کردم من عمرا اینطور خودم رو برای کسی لوس کنم.

پهلوی سمت راستمم توسط جولیکا سوراخ شد

بهش نگاه کردم، با چشمکی به بری اشاره کرد و لباش کش اومد آروم تو گوشش گفتم: خیلی پسر خوبیه اگه طورش کنی خوشبخت ترینی.

با لبخند سر جاش تکیه داد، حالا ببینیم بری خان می‌تونه از دست جولیکا جون سالم درکنه یا نه!

*ادرین*

ساعت از ده شب گذشته بود ولی دلم نمی‌خواست برگردم خونه، نگاه سرزنش گر بری شرمندم کرده بود.

حقم داشت فکر می‌کرد من کاگامی‌رو بوسیدم ولی حتی لبام هم به پوستش نخورد عصبی دستی به صورتم کشیدم که چی!

آخرش که مجبورم برم خونه بهتر خودم رو به بی خیالی بزنم.

از جام بلند شدم کتم رو برداشتم و تنم کردم موبایلم رو از رو میز چنگ زدم و با حرص صفحش رو روشن کردم حتی یه زنگ هم نزد که چرا نیومدی خونه؟

از شرکت خارج شدم و به طرف ماشینم حرکت کردم. ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ خارج شدم. منی که همیشه دخترا رو پس میزدم الان به خاطر یه حرکت بی فکر تو چشم بری خراب شده بودم.

نوژا اصلا برام مهم نبود خودش از دوست پسرش و وفاداریش می‌گه ولی با تنفر به من نگاه می‌کنه.

یکی نیست بگه من باید چه طور به تو نگاه کنم!

مسیر نیم ساعته رو ده دقیقه طی کردم، ماشین رو پارک کردم و به طرف ویلا راه افتادم.

در رو آروم باز کردم صدای خندشون از تو حال می‌اومد، پس عموش رسیده بود!یعنی عموش ماجرا رو می‌دونه!؟

خوب الان معلوم میشه نفس عمیقی کشیدم و و به طرف حال حرکت کردم با ورودم نگاه بری بهم افتاد و باعث شد همه سرها به طرفم برگردن.

نوژا سریع نگاش رو گرفت، بری هم سرش رو زیر انداخت، عصبی شدم قدمی‌جلو گذاستم که عموش متعجب گفت ـ ادرین توی؟!

نگام رو قفل چشاش کردم چقدر آشنا می‌زد!

به طرفش رفتم و دستام رو دراز کردمـ بله من ادرین هستم خوش اومدین.

ولی اون بی توجه منو تو بغل کشید و گفت: باور نمی‌کردم تو رو اینجا ببینم!

حالا همه به طرف مابرگشته بودن حتی نوژا هم با حرص و کمی‌تعجب نگامون می‌کرد.

دوباره نگاهی بهش کردم ـ چهرتون به نظرم آشنا میاد. با خنده و ابروهاش رو تو هم کرد ـ تو منو نشناختی؟

ـ من دوست نینو ام، هر هفته کوهنوردی و مسابقه کشتی..

منتظر بهم نگاه کرد شناخته بودمش ـ تو همون سیا خودمونی؟

اخماش رو تو هم کرد و با حرص گفت بعد ده سال هنوز میگی سیا!؟

خندیدم و با دست روشونش زدم ـ حرص نخور سیامک جان می‌خواستم بفهمی‌شناختمت ولی اصلا فکر نمی‌کردم اینجا ببینمت.

خندید و نگاهی به نوژا کرد منم نگام رو به سمتش چرخوندم ، با حرص به زمین چش غره میرفت.

به خانم‌هایی که همراهش بود هم سلام کردم و خوش آمدگفتم.

ـ من برم لباسم رو عوض کنم میام.

به طرف پله‌ها حرکت کردم ، همزمان مامان از اتاق بیرون اومد منو که دید گفت: ادرین جان زود تر بیا میخوایم شام بکشیم.

از پله‌هابالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم کتم رو از تنم کندم و انداختم رو تخت گره کراواتم رو شل کردم و عصبی چنگی به موها م زدم.

اگه نوژا از امروز به سیامک بگه آبروم پیشش میره.

کاش یه جور دیگه از خودم می‌روندمش.

ولی دیگه کاریه که شده نمی‌شه زمان رو به عقب برگردوند.

لباسم رو سریع عوض کردم و از اتاق بیرون زدم مسیر پله رو پیش گرفتم.

به آخرای پله که رسیدم صدای خنده‌ی از ته دل نوژا قلبم رو به تالاپ تلوپ انداخت و نفس کشیدنم رو تند کرد، چقدر صدای خندش قشنگ بود.

همین طور کر ... کر داشت به حرفای عموش می‌خندید.

تا حالا با بری هم که شوخی می‌کرد این طور نخندیده بود معلومه عموش رو خیلی دوست داره.

دلم می‌خواست چهرش رو وقتی این طور می‌خنده ببینم، قدمام رو تند کردم و خودم رو به پذیرایی رسوندم با دیدنم سرش رو زیر انداخت و دستش رو جلوی دهنش گرفت.

سعی می‌کرد خندش رو بخوره دیگه خندش صدا دار نبود، مبل کنار سیامک نشستم و بهش لبخندی زدم.

ـ چه خبر سیامک جان از بچه‌ها هم خبر داری؟

لبخند دلنشینی زد با این که چهره‌ی قشنگی داشت ولی اصلا شبیه نوژا نبود.

نوژا یه نقاشی کامل بود از خدا که هیچ چیزیش از قلم نیفتاده بود.

جواب لبخندم رو داد و گفت ـ چیه فکر کردی! که تو ولمون کردی و رفتی ما دیگه کوه نمی‌ریم!؟

ـ البته یه تغییری توی کوه رفتنمون ایجاد شده اونم اینه که هر کسی نامزد یا همسرش یا( چشمکی به نوژا زد) عزیز دلش رو با خودش میاره یه جورایی جو دوستانه تر شده.

نگاهی به طرف نوژا کرد و گفت ـ راستی نوژا جان کیم سراغت رو می‌گرفت!؟ و براش ابرویی بالا انداخت.

ابروهای نوژا تو هم گره خورد وبا حالت بامزه‌‌‌ای دستاش رو به علامت برو بابا تکون داد و گفت: غلط کرد.

شونه‌های سیامک لرزید جلوی دهنش رو گرفته بود که قهقهه نزنه، موضوع چیه!؟

دلم می‌خواست علتش رو بپرسم ولی حرفی نزدم.

مامان از جاش بلند شد و گفت ـ من برم غذا رو بکشم

نوژا هم بلند شد و پشت سرش راه اافتاد...

*مری*

کمک امیلی جون غذا رو آماده کردم نگاه‌های با محبتش می‌گفت از کارم راضی بوده.

دلم به حالش سوخت پنجاه و خورده‌‌‌ای سنش بود ولی خودش غذا درست می‌کردچون غذای ایرانی دوست داشتن و آشپز مناسب و کار بلد گیرشون نیومده بود.

تصمیم گرفتم تا اینجام کمکش کنم.

ـ دخترم صداشون بزن بیان

ـ باشه امیلی جون

به طرف پدیرایی رفتم مشغول حرف زدن بودن

ــ عمو جان؟

نگاه همه به طرفم برگشت ـ بفرمایید شام

عمو قبل از همه بلند شد وبه طرفم اومد دستش رو دور کمرم انداخت و گفت: جغله عمو آشپزی هم بلده؟

متفکر دستی زیر چونم زدم ـ در حد تخم مرغ عسلی بله بلدم.

با خنده چش غره‌‌‌ای رفت ــ امیدی بهت نیست باید بزارمت کلاس اشپزی.

همه از جا بلند شدن و به طرف سالن پذیرایی رفتن

نیم نگاهی به جولی که با حسودی و ناراحتی به ما نگاه می‌کرد کردم و آروم تو گوش سیا گفتم: نامزدت از حسادت تلف شد دستت رو بردار.

اونم آروم تو گوشم گفت: ادرین هم دست کمی‌از اون نداره.

تو دلم پوزخندی به خوش خیالش زدم و گفتم: فعلا که اون منو نمی‌شناسه،راستی خوب یادت بود که نوژا صدام کنی!

خندید ـ نترس از بس جولی میگه نوژا دیگه یادم رفته مرینتی.

به طرف سالن هلش دادمو گفتم ـ بریم که سفره رو جارو کردن.

همه نشسته بودن عمو گفت ـ اگراست بزرگ نیستن؟

امیلی جون گفت ـ عزیزم یه چند روزی رفته سفر کاری.

سیا سری تکون داد و نشست، عموکنار جولی نشست منم کنار عمو نشستم ادرین روبرم بود

حتی دلم نمی‌خواست نگاش کنم با دیدنش کار امروزش یادم میومد و چندشم می‌شد.

حالا دیگه مطمعن شده بودم ما به درد هم نمی‌خوریم چون به کتاب خدا ایمان دارم و آیه‌‌‌ای که میگه «زنان پاک برای مردان پاک»

تا حالا با هیچ پسری نبودم حتی اجازه بوسیدنم رو به هیچ کس ندادم ولی اون با کار امروزش نمی‌تونم بگم که پاکه.

اون از کاگامی‌بدش می‌اومد ولی بوسیدش پس یه مرد هوس بازِ

یه مقدار برنج کشیدم با خورش مشغول شدم

عمو آروم گفت: میبینم که غذا رو بدون رب انار می‌خوری!

با حال زاری نگاش کردم که پقی زد زیر خنده

همه نگاش کردن بری طاقت نیاورد و گفت: خوب میخندینا به ما هم بگین با هم بخندیم.

عمو خندش رو خورد و گفت: نوژا همیشه با برنج رب انار می‌خوره تعجب کردم و بهش گفتم ولی مثل اینکه با یاد آوریش دلش خواست.

بری لبخندی زد

ـ چرا زود تر نگفتی؟ فردا برات میگیرم.

با تشکر نگاش کردم و با ابرو اشاره‌‌‌ای به جولیکا که با ناز غذا می‌خورد کردم.

سرش روبرگردوند و نگاش کرد ولی به سرعت به طرفم برگشت و چش غره‌‌‌ای رفت.

خندم رو خوردم و سرم رو زیر انداختم

می‌دونستم جولیکا می‌تونه مخش رو بزنه دختر خوشگلی بود و ناز و عشوه‌ی غیر عمدی تو رفتارش داشت که دل همه رو می‌برد.

اصلا اگه خودم پسر بودم می‌گرفتمش.

خیلی هیزی بدبختِ دختر باز.

ها ندا جون تویی؟

آره پس می‌خواستی کی باشه؟

ببند ندا جون گفتم اگه پسر بودم ـ

سنگینی نگاه ادرین روم بود، مثل اینکه کاگامی‌جونش سیرش نکرده بیشعورِ چش چرون.

غذام رو خوردم و با سالادم مشغول شدم

انگار همه بر خلاف من گشنه بودن چون با اشتها می‌خوردن بعد از شام همه برای استراحت به اتاقشون رفتن چون خسته راه بودن.


جولیکا هم کار خودش رو کرد و اجازه نداد این دو کفتر عاشق کنارهم بخوابن و با جولی تو یه اتاق خوابید.

دختر خیلی شیطونی بود فقط برای حرص دادنشون این کار رو می‌کرد منم از فرصت استفاده کردم و خودم رو تو اتاق عمو جا کردم. عمو خسته بود و سریع خواب رفت، حضورش کافی بود تا بعد ازچند روز کنارش با آرامش بخوابم.

***

حدودای ساعت ده بیدار شدم و به اتاقم رفتم تو آینه به موهای به هم ریختم نگاهی کردم و حولم رو برداشتم تا دوشی بگیرم.

بعد از یه حموم حسابی خواب از سرم پریده بود و سرحال اومده بودم موهام رو خشک کردم و به حالت قشنگی اتو زدم.

شلوار کشی قرمز و بلوز سفید خوشگلی که یه کم سرشونه‌هاش لختی بود رو پوشیدم.

نگاهی به تیپم کردم و لبخندی از رضایت زدم

کرم مرطوب کننده زدم و رژ گلبهی هم رو لبام کشیدم.

با یه لبخند شیطانی سراغ دخترا رفتم، در اتاق رو آروم باز کردم و سرم رو بردم داخل ولی کسی رو تخت نبود متعجب قدمی‌داخل اتاق گذاشتم که پخ و جیغی از پشت در قلبم رو متوقف کرد، به طرفشون برگشتم و غیر ارادی باهاشون مشغول جیغ کشیدن شدم.

بعد از چند لحظه جیغ زدن به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. یهو عمو مثل رابین هود پرید تو اتاق و با نگرانی تواتاق دنبال چیزی گشت وقتی چیری پیدا نکردگفت: چی شده دخترا؟

نگاهی به هم کردیم و دوباره زدیم زیر خنده

عموبا شلوارک قرمز گل گلی که تا رو زانوهاش بود و لباس راحتی که یه ورش بالا و یه ورش پایبن آویزون شده بود و موهای شلخته‌‌‌ای که رو پیشونیش ریخته بود با دهن باز نگامون می‌کرد.

یه باره دادی زد که خفه خون گرفتیم

ـ میگین چی شده یا نههههههه؟

ـ هیچی عمو جون چیزی نشده داشتیم با هم میکردیم.

________________________________________________________

خب سوال دارم ازتون

بنظرتون مرینت میتونه ادرینو ببخشه یا میفرستتش پیشش کاگامی‌جونش؟

1.مطمعنا اره

2.مطمعنا نه

3.تقریبا اره

4.تقریبا نه

5.شاید براش مهم نباشه

🖤پارت نهم عشق لجباز🖤
بازدید : 577
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 13:37

بابا الان بلاگفا هنگ میکنه تاییدشون کنین دیگه اگه فقط صفحه اول نظر ندارین دلیل نمیشه صفحه دوم و سوم نداشته باشین ستی توهم این همه برات کامنت اومده تایید نما تورو خدا خیلی زیاد شدن

عشق اینه؟ پارت 13

تعداد صفحات : 2

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی